نوشته شده توسط : سیامک

 بیا درد منو افشا کن ای اشک
 طلسم عقده ها را وا  کن ای اشک
 مرا بنشان برروی شانه هایت
 دوباره راهی دریا کن ای اشک



:: بازدید از این مطلب : 304
|
امتیاز مطلب : 129
|
تعداد امتیازدهندگان : 42
|
مجموع امتیاز : 42
تاریخ انتشار : 28 / 5 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک


   بر روي ما نگاه خدا خنده مي زند

 هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ايم.

  زيرا چو زاهدان سيه كار خرقه پوش،

  پنهان ز ديدگان خدا مي نخورده ايم

  پيشاني ار ز داغ گناهي سيه شود،

 
 بهتر ز داغ مهر نماز از سر ريا.

  نام خدا نبردن از آن به كه زير لب،

  بهر فريب خلق بگوئي خدا خدا.



 ما را چه غم كه شيخ شبي در ميان جمع،

بر رويمان ببست به شادي در بهشت.

   او مي گشايد … او كه به لطف و صفاي خويش،

  گوئي كه خاك طينت ما را ز غم سرشت.



  توفان طعنه، خنده ي ما را ز لب نشست،

  كوهيم و در ميانه ي دريا نشسته ايم.

  چون سينه جاي گوهر يكتاي راستيست،

  زين رو بموج حادثه تنها نشسته ايم.



  مائيم … ما كه طعنه زاهد شنيده ايم،

  مائيم … ما كه جامه تقوي دريده ايم؛

  زيرا درون جامه بجز پيكر فريب،

   زين هاديان راه حقيقت، نديده ايم!



   آن آتشي كه در دل ما شعله مي كشيد،

  گر در ميان دامن شيخ اوفتاده بود؛

  ديگر بما كه سوخته ايم از شرار عشق،

  نام گناهكاره رسوا! نداده بود.



 بگذار تا به طعنه بگويند مردمان،

  در گوش هم حكايت عشق مدام! ما.

   “هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق

  ثبت است در جريده عالم دوام ما”




:: بازدید از این مطلب : 310
|
امتیاز مطلب : 115
|
تعداد امتیازدهندگان : 37
|
مجموع امتیاز : 37
تاریخ انتشار : 25 / 5 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک


 

شب در چشمان من است

به سیاهی چشمهایم نگاه کن

روز در چشمان من است

 به سفیدی چشمایم نگاه کن

شب و روز در چشمان من است

به چشمهای من نگاه کن

پلک اگر فرو بندم

 جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

 

چشمان من

 

در آخرین سفرم

در آئینه بجز دو بیکرانه کران

بجز زمین و آسمان

چیزی نمانده است

گم گشته ام

کجا

 ندیده ای مرا؟



:: بازدید از این مطلب : 330
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 24 / 5 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم 

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید

عطر صد خاطره پیچید

یادم اید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دلداده به آواز شباهنگ

یادم آید تو به من گفتی :

از این عشق حذز کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت باد گران است!

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

با تو گفتم حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم

نتوانم

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی

من نه رمیدم نه گسستم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

"حذر از عشق؟" ندانم

نتوانم

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت....

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیم

نگسستم نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم....

 


 

بی تو اما

 

 

 

   به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

 

 



:: بازدید از این مطلب : 343
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 17 / 5 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک


 

چشمهایت همه چیز من است ...

وبوته ی خیس چشمانت در نگاهم ریشه دواند و من افریده شدم . میان فاصله ی غمگین چشمانمان ... .

 

و تو برای من عزیز ترین خواهی بود ؛

و خواهم نوشت از شب خاموش چشمانت و آواز حزن انگیز نگاهت را زیر لب زمزمه خواهم کرد .

 

و تو برای من عاشقانه ترین خواهی بود ؛

آیه ی تاریکی مردمکهایت را بدرقه ی راهم خواهم کرد و راه روشن چشمهایت را خواهم پیمود و در آنسوی پلکهای مهربان اما مغرور تو ادامه خواهم داد تا بینهایتی سرخ . و چشمهای مضطرب من از نگاه ثابت تو می گریزند .

 

و تو برای من مقدس ترین خواهی بود ؛

شبها ترسم را پناه می برم به نگاه امن تو و با تمام وجود در کنج تاریکی غلیظ چشمانت کز می کنم تنهاییم را . پی خواهم برد روزی دلیل روشن چشمان جادوئیت را برای همیشه . و پنجره ی باز چشمانت حقیقتی است که دلیل همه چیز می تواند باشد . تولد ، تکامل و غرور در چشمان توست . و نگاه بی تفاوت پر است از فکرها و حرفها و صداها و ... .

 

و تو برای من همیشه ترین خواهی بود ؛

که اگر روزی ناخواسته از حقیقت چشمانت دور بمانم یک شب تو را باز خواهم یافت ؛ با همین چشمان عاشق ؛در خیابانهای خیس پاییزی رنگارنگ .

یک لحظه مرا باور کن تا شکوفه دهد شاخه ی سیب و اشکم ستاره شود در افسانه ی شب چشمان تو .

و من آنطرف تر از مردمک هایت دنیایی ساخته ام از نگاه و از اشک . شاید سهم من از چشمانت ته مانده ی نگاهی خواهد بود که بارها در آینه تو را نگریسته و مرا گریسته است . و روزی که از چشمانت افتادم و فریاد زدی برو و خواستی نبودنم را من سخت تر از همیشه فرو ریختم ... .

 



:: بازدید از این مطلب : 337
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : 17 / 5 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

به یاد شاملو

گریه اکنون صفتی ابتر است
چرا که به تنهایی گویای خون تشنگی نیست
تحمیق و گرانجانی را افاده نمیکند
نه مفت خارگی را
نه خودبارگی را
تاریخ ادیب نیست
لغت نامه ها را اما
اصلاح می کند


:: بازدید از این مطلب : 749
|
امتیاز مطلب : 55
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 3 / 5 | نظرات ()