نوشته شده توسط : سیامک

بارالها برای همسایه ای که نان مرا ربود نان، 
برای دوستی که قلب مرا شکست مهربانی، 
برای آنکه روح مرا آزرد بخشایش 
و برای خویشتن خویش آگاهی و عشق  
میطلبم. 



:: بازدید از این مطلب : 476
|
امتیاز مطلب : 129
|
تعداد امتیازدهندگان : 43
|
مجموع امتیاز : 43
تاریخ انتشار : 25 / 7 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 
نيمه شب آواره و بي حس و حال در سرم سوداي جامي بي زوال پرسه اي آغاز كرديم در خيال دل به ياد آورد ايام وصال از جدايي يك دو سالي مي گذشت يك دو سال از عمررفت و بر نگشت دل به ياد آورد اول بار را خاطرات اولين ديدار را 
  آن نظر بازي آن اسرار را آن دو چشم مست آهو وار را همچو رازي مبهم و سر بسته بود چون من از تكرار او هم خسته بود  آمد و هم آشيان شد با من او همنشين و هم زبان شد با من او 
  خسته جان بودم كه جان شد با من او ناتوان بود و توان شد با من او دامنش شد خوابگاه خستگي اينچنين آغاز شد دلبستگي واي از آن شب زنده داري تا سحر واي از آن عمري كه با او شد بسر  
مست او بودم ز دنيا بي خبر دم به دم اين عشق مي شد بيشتر آمد و در خلوتم دمساز شد گفتگوها بين ما آغاز شد  گفتمش در عشق پا بر جاست دل گر گشايي چشم دل زيباست دل گر تو زورق بان شوي درياست دل بي تو شام بي فرداست 
  دل دل ز عشق روي تو حيران شده در پي عشق تو سر گردان شده گفت در عشقت وفادارم بدان من تو را بس دوست مي دارم بدان شوق وصلت را بسر دارم بدان چون تويي مخمور خمارم بدان با تو شادي مي شود غم هاي من با تو زيبا مي شود فرداي من 
  گفتمش عشقت به دل افزون شده دل ز جادوي رخت افسون شده جز تو هر يادي به دل مدفون شده عالم از زيباييت مجنون شده بر لبم بگذاشت لب يعني خموش طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش در سرم جز عشق او سودا نبود بهر كس جز او در اين دل جا نبود 
  ديده جز بر روي او بينا نبود همچو عشق من هيچ گل زيبا نبود خوبي او شهره ي آفاق بود در نجابت در نكويي طاق بود  روزگار اما وفا با ما نداشت طاقت خوشبختي ما را نداشت پيش پاي عشق ما سنگي گذاشت بي گمان از مرگ ما پروا نداشت
   آخر اين قصه هجران بود و بس حسرت و رنج فراوان بود و بس يار ما را از جدايي غم نبود در غمش مجنون و عاشق كم نبود  بر سر پيمان خود محكم نبود سهم من از عشق جز ماتم نبود با من ديوانه پيمان ساده بست ساده هم آن عهد و پيمان را شكست
  بي خبر پيمان ياري را گسست اين خبر ناگاه پشتم را شكست آن كبوتر عاقبت از بند رست رفت و با دلدار ديگر عهد بست  با كه گويم او كه هم خون من است خصم جان و تشنه ي خون من است بخت بد بين وصل او قسمت نشد اين گدا مشمول آن رحمت نشد 
  آن طلا حاصل به اين قيمت نشد عاشقان را خوشدلي تقدير نيست با چنين تقدير بد تدبير نيست از غمش با دود و دم همدم شدم باده نوش غصه ي او من شدم مست و مخمور و خراب از غم شدم ذره ذره آب گشتم كم شدم 
  آخر آتش زد دل ديوانه را سوخت بي پروا پر پروانه را عشق من از من گذشتي خوش گذر بعد از اين حتي تو اسمم را نبر خاطراتم را تو بيرون كن ز سر ديشب از كف رفت فردا را نگر آخر اين يكبار از من بشنو پند بر من و بر روزگارم دل مبند 
  عاشقي را دير فهميدي چه سود عشق ديرين گسسته تار و پود گرچه آب رفته باز آيد به رود ماهي بيچاره اما مرده بود  بعد از اين هم آشيانت هر كس است باش با او ياد تو ما را بس است



:: بازدید از این مطلب : 351
|
امتیاز مطلب : 138
|
تعداد امتیازدهندگان : 45
|
مجموع امتیاز : 45
تاریخ انتشار : 19 / 7 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک


به‌مناسبت تولد جان لنون: «جان لنون» خواننده‌ی مشهور گروه بیتلز، دوست داشت پس از مرگش از او به عنوان یک صلح‌دوست بزرگ یاد کنند. آرزو داشت ترانه‌هایش بر مردمی که تحت ستم‌اند، تاثیر بگذارد و به بیداری آن‌ها بیانجامد. هرچند در دوران زندگی کوتاه لنون این خواسته تحقق پیدا نکرد، اما حدود ربع قرن بعد از این‌که یکی از هواداران افراطی‌اش، وی را به ضرب سه گلوله از پای درآورد، صدای صلح‌دوستی جان لنون، با قدرت و نفوذ فراوان در برابر قدرت‌مندانی که در اجلاس سازمان تجارت جهانی در مکزیک جمع شده بودند طنین‌انداز شد.
فریادهای خفته در گلو بیدار شدند و مردمی که برای اعتراض به تحمیل نابرابری‌ها و ظلم و ستمی که بر کشورهای جهان سوم روا می‌شد، هزاران کیلومتر راه پیموده بودند، با همراهی جوانان معترض، یک‌صدا شروع به خواندن آهنگ Imagine جان لنون کردند. Imagine (تصور کن)، صدای اعتراض نسلی است که در بحبوحه‌ی سال‌های جنگ ویتنام، مبارزات ضد جنگ خویش را با نفی خشونت آغاز کرده بودند. آن‌ها به‌جای شکستن شیشه‌ها و هرج و مرج‌خواهی، اعتراض خود را با بلند کردن موهای‌شان، در سکوتی فیلسوفانه که به خلق آثار و سبک‌های هنری متعدد انجامید، ادامه می‌دادند


.
تصور کن بهشتی وجود نداشته باشد
اگر سعی کنی، تصورش آسان است
و جهنمی هم در کار نباشد
و بالای سر ما تنها آسمان است…
تصور کن همه‌ی آدم‌ها
فقط برای امروز زندگی کنند..
تصورکن کشوری در میان نباشد – کار سختی نیست -
هیچ چیزی که به‌خاطرش آدم بکشی، یا خودت کشته شوی هم وجود نداشته باشد
و نیز، هیچ مذهبی در کار نباشد
تصور کن تمام مردم در صلح زندگی کنند…
تو.. تو ممکت است بگویی فرد خیالبافی‌ام
اما نه، تنها من این‌گونه فکر نمی‌کنم
امیدوارم روزی تو هم به ما بپیوندی
و جهان یک‌دست شود..
دنیایی بدون مالکیت را تصور کن- متحیرم که آیا خواهی توانست-
دنیایی بدون حرص و طمع، بدون گرسنگی
همه‌ی مردم با هم برادر باشند
تصورش را بکن.. همه‌ی آدم‌ها سهمی از دنیا داشته باشند
ممکن است بگویی خیال می‌بافم
اما من تنها نیستم، آرزو دارم تو هم روزی به ما ملحق شوی
و جهان یک‌دست شود..



:: بازدید از این مطلب : 355
|
امتیاز مطلب : 141
|
تعداد امتیازدهندگان : 46
|
مجموع امتیاز : 46
تاریخ انتشار : 18 / 7 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

با عرض ارادت و فرو تنی خیلی زیاد به سیاوش عزیزم 

 

دو دریچه دو نگاه دو پنجره

دو رفیق دو همنشین دو حنجره

دو مسافر دو مسیر زندگی دو عزیز دو همدم همیشگی

با هم از غروب و سایه رد شدیم قصه ی عاشقی رو بلد شدیم

فکر می کردیم آخر قصه اینه جز خدا هیشکی ما رو نمی بینه

دو غریبه دو تا قلبه در به در دو تا دلواپس این چشمای تر

دو تا اسم دو خاطره دو نقطه چین دوتا دور افتاده ی تنها نشین

عاقبت جدا شدن دستای ما گم شدیم تو غربت غریبه ها

آخر اون همه لبخند و سرود چشمای پر حسادته زمونه بود



:: بازدید از این مطلب : 442
|
امتیاز مطلب : 138
|
تعداد امتیازدهندگان : 45
|
مجموع امتیاز : 45
تاریخ انتشار : 13 / 7 | نظرات ()