نوشته شده توسط : سیامک

 چند تا عکس یادگاری با یه بغز و چند تا نامه
چند تا آهنگ قدیمی که همه دلخوشی هامه
آیینه ی که رو به رومه برق تو بهت یه تصویر
بارونای پشت شیشه منو تنهایی تقدیر
دست من نیست نفسم از عطر تو کلافه میشه
لحظه ای که حسی از تو به دلم اضافه میشه
باورم نمیشه اما این تویی که داره میره
خیره میمونم به چشمات حتی گریم نمیگیره
چشمهای مونده به راهو شب تنهایی ماهو
یه دل بی سرپناهو من و خونه
ساعتهای غرق خوابو منه بی تو خرابو
یادت هرگز نمیمونه یادت هرگز نمیمونه



:: بازدید از این مطلب : 401
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : 7 / 12 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 

 

جغدي روي كنگره هاي قديمي دنيا نشسته بود.
زندگي را تماشا ميكرد.
رفتن و ردپاي آن را.
و آدمهايي را مي ديد كه به سنگ و ستون، به در و ديوار دل مي بندند.
جغد اما مي دانست كه سنگ ها ترك مي خورند، ستون ها فرو مي ريزند، درها مي شكنند و ديوارها خراب مي شوند.
او بارها و بارها تاجهاي شكسته، غرورهاي تكه پاره شده را لابلاي خاكروبه هاي كاخ دنيا ديده بود.
او هميشه آوازهايي درباره دنيا و ناپايداري اش مي خواند و فكر مي كرد شايد پرده هاي ضخيم دل آدمها، با اين آواز كمي بلرزد.

روزي كبوتري از آن حوالي رد مي شد، آواز جغد را كه شنيد، گفت: بهتر است سكوت كني و آواز نخواني.
آدمها آوازت را دوست ندارند.
غمگين شان مي كني.
دوستت ندارند.
مي گويند بديمني و بدشگون و جز خبر بد، چيزي نداري.

قلب جغد پير شكست و ديگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد.
آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره هاي خاكي من! پس چرا ديگر آواز نمي خواني؟ دل آسمانم گرفته است.

جغد گفت: خدايا! آدمهايت مرا و آوازهايم را دوست ندارند.

خدا گفت: آوازهاي تو بوي دل كندن مي دهد و آدمها عاشق دل بستن اند.
دل بستن به هر چيز كوچك و هر چيز بزرگ.
تو مرغ تماشا و انديشه اي! و آن كه مي بيند و مي انديشد، به هيچ چيز دل نمي بندد.
دل نبستن سخت ترين و قشنگ ترين كار دنياست.
اما تو بخوان و هميشه بخوان كه آواز تو حقيقت است و طعم حقيقت تلخ.

جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره هاي دنيا مي خواند و آنكس كه مي فهمد، مي داند آواز او پيغام است.



:: بازدید از این مطلب : 357
|
امتیاز مطلب : 72
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : 7 / 11 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 روز مرگم، هر که شيون کند از دور و برم دور کنيد

همه را مســــت و خراب از مــــي انــــگور کنيـــــد

مزد غـسـال مرا سيــــر شــــرابــــــش بدهيد
مست مست از همه جا حـــال خرابش بدهيد

بر مزارم مــگــذاريــد بـيـــايد واعــــــظ
پـيــر ميخانه بخواند غــزلــي از حــــافـــظ

جاي تلقــيـن به بالاي سرم دف بـــزنيـــد
شاهدي رقص کند جمله شما کـــف بزنيد

روز مرگــم وسط سينه من چـــاک زنيـد
اندرون دل مــن يک قـلمه تـاک زنـيـــــــد

روي قــبـــرم بنويـسيــد وفــــادار برفـــت
آن جگر سوخته خسته از اين دار برفــــت




:: بازدید از این مطلب : 517
|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 26 / 8 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 در این راه طولانی - که ما بی خبریم

 

 

و چون باد می گذرد

 

بگذار خرده اختلاف هایمان با هم باقی بماند

 

خواهش می کنم !  مخواه که یکی شویم ،  مطلقا یکی

 

مخواه که هر چه تو دوست داری ، من همان را، به همان شدت دوست داشته باشم

 

و هر چه من دوست دارم، به همان گونه مورد دوست داشتن تو نیز باشد

 

مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم

 

یک ساز را،  یک کتاب را،  یک طعم را، یک رنگ را

 

و یک شیوه  نگاه کردن را

 

مخواه که انتخابمان یکی باشد،  سلیقه مان یکی  و رویاهامان یکی

 

هم سفر بودن و هم هدف بودن ، ابدا به معنی شبیه بودن و شبیه شدن نیست

 

و شبیه شدن دال بر کمال نیست  بل  دلیل توقف است

 

عزیز من

 

دو نفر که عاشق اند و عشق آنها را به وحدتی عاطفی  رسانده است؛

واجب نیست که هر دو صدای کبک، درخت نارون ،   حجاب برفی قله ی علم کوه ،  رنگ سرخ و بشقاب سفالی را دوست داشته باشند

 

اگر چنین حالتی پیش بیاید، باید گفت که یا عاشق زائد است یا معشوق

یکی کافیست

 

عشق، از خودخواهی ها و خود پرستی ها گذشتن است اما، این سخن به معنای تبدیل شدن به دیگری نیست

 

من از عشق زمینی حرف می زنم که  ارزش آن در "حضور" است

نه در محو و نابود شدن یکی در دیگری

 

عزیز من

اگر زاویه دیدمان نسبت به چیزی یکی نیست ، بگذار یکی نباشد

 

بگذار درعین وحدت مستقل باشیم

 

بخواه که در عین یکی بودن ، یکی نباشیم

 

بخواه که همدیگر را کامل کنیم نه ناپدید

 

بگذار صبورانه و مهرمندانه  درباب هر چیز که مورد اختلاف ماست بحث کنیم

 

اما نخواهیم  که بحث ، ما را به نقطه ی مطلقا  واحدی برساند

 

بحث، باید ما را به  ادراک متقابل برساند نه فنای  متقابل

 

اینجا سخن از رابطه ی عارف با خدای عارف در میان نیست

 

سخن از ذره ذره ی وافعیت ها و حقیقت های عینی و جاری زندگیست

 

بیا بحث کنیم

 

بیا معلوماتمان را تاخت بزنیم

 

بیا کلنجار برویم

 

اما  سرانجام نخواهیم که غلبه کنیم

 

بیا حتی اختلافهای اساسی و اصولی زندگی مان را ،در بسیاری زمینه ها،  تا آنجا که حس می کنیم دوگانگی،  شور و حال و زندگی می بخشد

نه  پژمردگی و افسردگی و مرگ ،.......... حفظ  کنیم

 

من و تو حق داریم در برابر هم  قد علم کنیم

 

و حق داریم بسیاری ازنظرات وعقاید هم را نپذیریم بی آنکه قصد تحقیرهم را داشته باشیم

 

عزیز من! بیا متفاوت باشیم...
|
امتیاز مطلب : 128
|
تعداد امتیازدهندگان : 39
|
مجموع امتیاز : 39
تاریخ انتشار : 11 / 8 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 حال همه‌ی ما خوب است ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور،که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویندبا این همه عمری اگر باقی بودطوری از کنارِ زندگی می‌گذرم که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد ونه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!تا یادم نرفته است بنویسم حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بودمی‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی ببین انعکاس تبسم رویاشبیه شمایل شقایق نیست!راستی خبرت بدهم خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار … هی بخند!بی‌پرده بگویمت چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شدفردا را به فال نیک خواهم گرفت دارد همین لحظه یک فوج کبوتر سپیداز فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذردباد بوی نامهای کسان من می‌دهدیادت می‌آید رفته بودی خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟نه ری‌را جان نامه‌ام باید کوتاه باشدساده باشدبی حرفی از ابهام و آینه،از نو برایت می‌نویسم حال همه‌ی ما خوب است اما تو باور نکن!!



:: بازدید از این مطلب : 364
|
امتیاز مطلب : 107
|
تعداد امتیازدهندگان : 35
|
مجموع امتیاز : 35
تاریخ انتشار : 7 / 8 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 نه می شه با تو سر کنم نه می شه از تو بگذرم 

بیا به داد من برس من از تو مبتلاترم

بگو کجا رها شدى بگو کجاى رفتنى
من از تو در گریز و تو چرا همیشه با منى

کسى به جز تو یار من نیست گذشتن از تو کار من نیست
به جز خیال تو هنوزم ، ببین کسى کنار من نیست
کسى به جز تو یار من نیست گذشتن از تو کار من نیست
به جز خیال تو هنوزم ببین کسى کنار من نیست

دوباره تبت داره نفسمو می گیره دوباره هوا داره پى عطر تو می ره
این خونه بى تو طاقت زندگی نداره حتی نفس هام تو رو به یاد من میاره

کسى به جز تو یار من نیست گذشتن از تو کار من نیست
به جز خیال تو هنوزم ببین کسى کنار من نیست
کسى به جز تو یار من نیست گذشتن از تو کار من نیست
به جز خیال تو هنوزم ببین کسى کنار من نیست

 



:: بازدید از این مطلب : 489
|
امتیاز مطلب : 129
|
تعداد امتیازدهندگان : 42
|
مجموع امتیاز : 42
تاریخ انتشار : 1 / 8 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

بارالها برای همسایه ای که نان مرا ربود نان، 
برای دوستی که قلب مرا شکست مهربانی، 
برای آنکه روح مرا آزرد بخشایش 
و برای خویشتن خویش آگاهی و عشق  
میطلبم. 



:: بازدید از این مطلب : 474
|
امتیاز مطلب : 129
|
تعداد امتیازدهندگان : 43
|
مجموع امتیاز : 43
تاریخ انتشار : 25 / 7 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

 
نيمه شب آواره و بي حس و حال در سرم سوداي جامي بي زوال پرسه اي آغاز كرديم در خيال دل به ياد آورد ايام وصال از جدايي يك دو سالي مي گذشت يك دو سال از عمررفت و بر نگشت دل به ياد آورد اول بار را خاطرات اولين ديدار را 
  آن نظر بازي آن اسرار را آن دو چشم مست آهو وار را همچو رازي مبهم و سر بسته بود چون من از تكرار او هم خسته بود  آمد و هم آشيان شد با من او همنشين و هم زبان شد با من او 
  خسته جان بودم كه جان شد با من او ناتوان بود و توان شد با من او دامنش شد خوابگاه خستگي اينچنين آغاز شد دلبستگي واي از آن شب زنده داري تا سحر واي از آن عمري كه با او شد بسر  
مست او بودم ز دنيا بي خبر دم به دم اين عشق مي شد بيشتر آمد و در خلوتم دمساز شد گفتگوها بين ما آغاز شد  گفتمش در عشق پا بر جاست دل گر گشايي چشم دل زيباست دل گر تو زورق بان شوي درياست دل بي تو شام بي فرداست 
  دل دل ز عشق روي تو حيران شده در پي عشق تو سر گردان شده گفت در عشقت وفادارم بدان من تو را بس دوست مي دارم بدان شوق وصلت را بسر دارم بدان چون تويي مخمور خمارم بدان با تو شادي مي شود غم هاي من با تو زيبا مي شود فرداي من 
  گفتمش عشقت به دل افزون شده دل ز جادوي رخت افسون شده جز تو هر يادي به دل مدفون شده عالم از زيباييت مجنون شده بر لبم بگذاشت لب يعني خموش طعم بوسه از سرم برد عقل و هوش در سرم جز عشق او سودا نبود بهر كس جز او در اين دل جا نبود 
  ديده جز بر روي او بينا نبود همچو عشق من هيچ گل زيبا نبود خوبي او شهره ي آفاق بود در نجابت در نكويي طاق بود  روزگار اما وفا با ما نداشت طاقت خوشبختي ما را نداشت پيش پاي عشق ما سنگي گذاشت بي گمان از مرگ ما پروا نداشت
   آخر اين قصه هجران بود و بس حسرت و رنج فراوان بود و بس يار ما را از جدايي غم نبود در غمش مجنون و عاشق كم نبود  بر سر پيمان خود محكم نبود سهم من از عشق جز ماتم نبود با من ديوانه پيمان ساده بست ساده هم آن عهد و پيمان را شكست
  بي خبر پيمان ياري را گسست اين خبر ناگاه پشتم را شكست آن كبوتر عاقبت از بند رست رفت و با دلدار ديگر عهد بست  با كه گويم او كه هم خون من است خصم جان و تشنه ي خون من است بخت بد بين وصل او قسمت نشد اين گدا مشمول آن رحمت نشد 
  آن طلا حاصل به اين قيمت نشد عاشقان را خوشدلي تقدير نيست با چنين تقدير بد تدبير نيست از غمش با دود و دم همدم شدم باده نوش غصه ي او من شدم مست و مخمور و خراب از غم شدم ذره ذره آب گشتم كم شدم 
  آخر آتش زد دل ديوانه را سوخت بي پروا پر پروانه را عشق من از من گذشتي خوش گذر بعد از اين حتي تو اسمم را نبر خاطراتم را تو بيرون كن ز سر ديشب از كف رفت فردا را نگر آخر اين يكبار از من بشنو پند بر من و بر روزگارم دل مبند 
  عاشقي را دير فهميدي چه سود عشق ديرين گسسته تار و پود گرچه آب رفته باز آيد به رود ماهي بيچاره اما مرده بود  بعد از اين هم آشيانت هر كس است باش با او ياد تو ما را بس است



:: بازدید از این مطلب : 346
|
امتیاز مطلب : 138
|
تعداد امتیازدهندگان : 45
|
مجموع امتیاز : 45
تاریخ انتشار : 19 / 7 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک


به‌مناسبت تولد جان لنون: «جان لنون» خواننده‌ی مشهور گروه بیتلز، دوست داشت پس از مرگش از او به عنوان یک صلح‌دوست بزرگ یاد کنند. آرزو داشت ترانه‌هایش بر مردمی که تحت ستم‌اند، تاثیر بگذارد و به بیداری آن‌ها بیانجامد. هرچند در دوران زندگی کوتاه لنون این خواسته تحقق پیدا نکرد، اما حدود ربع قرن بعد از این‌که یکی از هواداران افراطی‌اش، وی را به ضرب سه گلوله از پای درآورد، صدای صلح‌دوستی جان لنون، با قدرت و نفوذ فراوان در برابر قدرت‌مندانی که در اجلاس سازمان تجارت جهانی در مکزیک جمع شده بودند طنین‌انداز شد.
فریادهای خفته در گلو بیدار شدند و مردمی که برای اعتراض به تحمیل نابرابری‌ها و ظلم و ستمی که بر کشورهای جهان سوم روا می‌شد، هزاران کیلومتر راه پیموده بودند، با همراهی جوانان معترض، یک‌صدا شروع به خواندن آهنگ Imagine جان لنون کردند. Imagine (تصور کن)، صدای اعتراض نسلی است که در بحبوحه‌ی سال‌های جنگ ویتنام، مبارزات ضد جنگ خویش را با نفی خشونت آغاز کرده بودند. آن‌ها به‌جای شکستن شیشه‌ها و هرج و مرج‌خواهی، اعتراض خود را با بلند کردن موهای‌شان، در سکوتی فیلسوفانه که به خلق آثار و سبک‌های هنری متعدد انجامید، ادامه می‌دادند


.
تصور کن بهشتی وجود نداشته باشد
اگر سعی کنی، تصورش آسان است
و جهنمی هم در کار نباشد
و بالای سر ما تنها آسمان است…
تصور کن همه‌ی آدم‌ها
فقط برای امروز زندگی کنند..
تصورکن کشوری در میان نباشد – کار سختی نیست -
هیچ چیزی که به‌خاطرش آدم بکشی، یا خودت کشته شوی هم وجود نداشته باشد
و نیز، هیچ مذهبی در کار نباشد
تصور کن تمام مردم در صلح زندگی کنند…
تو.. تو ممکت است بگویی فرد خیالبافی‌ام
اما نه، تنها من این‌گونه فکر نمی‌کنم
امیدوارم روزی تو هم به ما بپیوندی
و جهان یک‌دست شود..
دنیایی بدون مالکیت را تصور کن- متحیرم که آیا خواهی توانست-
دنیایی بدون حرص و طمع، بدون گرسنگی
همه‌ی مردم با هم برادر باشند
تصورش را بکن.. همه‌ی آدم‌ها سهمی از دنیا داشته باشند
ممکن است بگویی خیال می‌بافم
اما من تنها نیستم، آرزو دارم تو هم روزی به ما ملحق شوی
و جهان یک‌دست شود..



:: بازدید از این مطلب : 351
|
امتیاز مطلب : 141
|
تعداد امتیازدهندگان : 46
|
مجموع امتیاز : 46
تاریخ انتشار : 18 / 7 | نظرات ()
نوشته شده توسط : سیامک

با عرض ارادت و فرو تنی خیلی زیاد به سیاوش عزیزم 

 

دو دریچه دو نگاه دو پنجره

دو رفیق دو همنشین دو حنجره

دو مسافر دو مسیر زندگی دو عزیز دو همدم همیشگی

با هم از غروب و سایه رد شدیم قصه ی عاشقی رو بلد شدیم

فکر می کردیم آخر قصه اینه جز خدا هیشکی ما رو نمی بینه

دو غریبه دو تا قلبه در به در دو تا دلواپس این چشمای تر

دو تا اسم دو خاطره دو نقطه چین دوتا دور افتاده ی تنها نشین

عاقبت جدا شدن دستای ما گم شدیم تو غربت غریبه ها

آخر اون همه لبخند و سرود چشمای پر حسادته زمونه بود



:: بازدید از این مطلب : 439
|
امتیاز مطلب : 138
|
تعداد امتیازدهندگان : 45
|
مجموع امتیاز : 45
تاریخ انتشار : 13 / 7 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد